اثبات وجودروح

اثبات وجود روح
اثبات وجود روح
سوال : آیا روح وجود دارد; به چه دلیل؟
جواب : شخصیت واقعى آدمى را، جوهر مستقلى به نام «روح» تشکیل مى دهد که هم چون گنجى در ویرانه ى تن پنهان، و سرچشمه ى عقل، ادراک، شعور و احساس انسانى است; چنان که مولانا مى گوید:
هست اندر این تن جرم صغیر *** روح رخشانى و دنیاى کبیر
روح چون گنجى زیر دره اى *** آفتابى در دل یک ذره اى
جان گشاید سوى بالا بال ها *** تن فکنده در زمین چنگال ها
دلایل روشن و بى شمار عقلى و نقلى بر اثبات روح انسانى وجود دارد که به نمونه هایى از آن اشاره مى شود:
دلایل عقلى
1. ما در هر چیز که شک و تردید داشته باشیم در این موضوع تردیدى نداریم که «وجود داریم». علم ما به خودمان «علم حضورى» است; یعنى من پیش خودم حاضرم و از خود جدا و غایب نیستم. آگاهى از خودمان از روشن ترین معلومات ماست که احتیاج به استدلال ندارد. این «من»، از آغاز تا پایان عمر، یک واحد بیش تر نیست «من امروز» همان «من دیروز» و «من بیست سال قبل» است. اکنون ببینیم این موجود واحدى که سراسر عمر را پوشانده است چیست؟ آیا ذرات و سلول هاى بدن و یا مجموعه ى سلول هاى مغزى و فعل و انفعالات آن است؟ اگر این هاست که در طول عمر و تقریباً در هر هفت سال یک بار تمام آنها تعویض مى گردند. در هر شبانه روز میلیون ها سلول در بدن ما مى میرند و میلیون ها سلول تازه جانشین آنها مى شوند، همانند ساختمانى که تدریجاً آجرهاى آن را بیرون آورند و آجرهاى تازه جاى آن بگذارند. این ساختمان بعد از مدتى به کلى عوض مى شود; بنابراین یک انسان هفتاد ساله، تقریباً ده بار تمام اجزاى بدنش عوض شده; لذا اگر همانند مادى ها انسان را فقط جسم و دستگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فیزیکى و شیمیایى آن بدانیم، باید این شخص، آن شخص سابق نباشد; در حالى که هیچ وجدانى این سخن را نمى پذیرد. از این جا روشن مى شود که غیر از اجزاى مادى، یک حقیقت واحد و ثابت در سراسر عمر وجود دارد که تعویض نمى شود و اساس وجود ما را تشکیل مى دهد و عامل وحدت شخصیت ماست.[1]
2. اگر انسانى در یک باغ وسیع، آرام و با هواى مناسب و بدون مزاحم و پدیده اى که جلب توجه کند، قرار گیرد، در مقام آسایش کامل که از همه ى اشیاى اطراف و حتى از اعضا و جوارح خود غافل شود، یک چیز همواره در کانون توجهش قرار دارد و آن همان خود و روح اوست که در اوج فراموشى مطلق، خود را فراموش نمى کند و اصولا در هیچ جا، نه در اوج لذت و نه در حفیض اندوه و غم.[2]
3. هر انسانى، کارها، اموال و اعضاى خود را به «من» نسبت مى دهد مانند: دیدم، انجام دادم، کتاب من، دست و پا و سر من. این چه واقعیتى است که حتى اعضاى بدن به او تعلق دارد و غیر از اعضاى بدن است، این همان روح انسانى است.[3]
4. دلیل چهارم، یک دلیل فلسفى محض است که مطلق نفس (اعم از انسانى، حیوانى و نباتى) را ثابت مى کند. جان داران و موجودات پیرامون ما هر کدام آثار و کارهاى مختلف و متعدد مخصوص به خود بروز مى دهند; مانند: حس کردن، حرکت هاى متفاوت، رشد و نمو، تولید مثل و رفتارهایى که مخصوص یک فرد خاص است. مبدأ و ریشه ى این آثار، ماده و هیولاى مشترک و صور جسمیه نیست; زیرا در این صورت تمام آثار یکسان مى بود; پس حتماً یک موجود مجرد و غیرمادى در کار است که وجودش با سایر وجودهاى یکسان و مشابه فرق مى کند و آن همان نفس است.[4] صور نوعیه، علت بروز واکنش هاى خاص یک نوع مى شود، لکن هیچ گاه نمى تواند در جایگاه نفس باشد; چون نفس منشأ آثار ویژه ى فردى است، نه مربوط به تمام افراد یک نوع; به قول مرحوم صدرالمتألهین:
هر نیرویى که موجب بروز آثارى ناهمگون شود، همان نفس است.[5]
مثلا احمد و محمود در جسمانیت، انسانیت، شکل ظاهرى و... یکسان اند، اما هر کدام داراى اخلاق، رفتار و واکنش هاى ویژه ى خود هستند.
دلایل نقلى
1. قرآن کریم در آیات مختلف به وجود روح اشاره نموده است، مانند:
(فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ[6]); هنگامى که کار آن را به پایان رساندم، و در او از روح خود (یک روح شایسته و بزرگ) دمیدم، همگى براى او سجده کنید.
(وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ مِنْ سُلالَة مِنْ طِین ثُمَّ جَعَلْناهُ نُطْفَةً فِی قَرار مَکِین ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.)[7]; و ما انسان را از عصاره ى گل آفریدیم; سپس او را نطفه اى در قرارگاه مطمئن -رحم- قرار دادیم. سپس نطفه را به صورت علقه -خون بسته -و علقه را به صورت مضغه -چیزى شبیه گوشت جویده شده-... در آوردیم سپس آن را آفرینش تازه اى دادیم. پس بزرگ است خدایى که بهترین آفرینندگان است.
(فَإِذا سَوَّیْتُهُ) یعنى مربوط به ساختمان جسمى انسان و (وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی)مربوط به آفرینش روح انسانى و (وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاِْنْسانَ...)مربوط به آفرینش جسم و بدن و (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً) مربوط به آفرینش روح انسان است.
مراحلى که میان گل خالص (سُلالَة مِنْ طِین) و پوشاندن استخوان ها به وسیله ى گوشت (فَکَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً) قرار دارد، یک نوع تکامل و حرکت مادى است; اما در مرحله ى (ثُمَّ أَنْشَأْناهُ...) حرکت و تکامل فرق دارد; زیرا به جاى (خَلَقْنَا) با لفظ (أَنْشَأْناهُ) تعبیر شده که به معناى ابداع و آفرینش بى سابقه است که با مراحل قبلى متفاوت است و این جاست که خداوند خود را مى ستاید.[8]
2. در برخى از آیات، از مرگ به «توفّى» تعبیر شده است:
(اللّهُ یَتَوَفَّى الاَْنْفُسَ حِینَ مَوْتِها)[9]; خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى کند.
«تَوَفَّى» از ماده ى «وَفَّى» به معناى قبض و دریافت کردن است، نه از ماده ى «فوت» به معناى نابودى[10]. پس این آیه به جسم و روح داشتن انسان و ماندگارى روح نزد خداوند تصریح دارد.
اگر همه ى حقیقت انسان، جسم و بدن آن مى بود، هنگام مرگ چیزى نمى ماند تا ملائک اقدام به قبض و دریافت آن کنند; بنابراین، هنگام مرگ، جسم در خاکدان مى ماند و روح نزد یزدان مى رود.
3. مسأله ى وجود روح و ماندگارى آن پس از مرگ، در کلام امام على(علیه السلام)به صورت روشنى بیان شده است:
و صارَتِ الاجسادُ شَجَبةً بَعد بَضَّتِها و العظامُ نَخِرَةً بَعد قُوّیِّها و الارواحُ مُرْتَهنَةً بثقْلِ اعبائها[11]; بدن ها پس از آن طراوت، پوسیده و خاک شدند، استخوان ها پس از نیرومندى پوسیده شدند; اما روح ها در گرو سنگینى اعمال مانده اند.
این جمله ى نورانى، هم اصل وجود و هم بقا و جاودانگى روح را بعد از جدایى و فرسوده شدن بدن مى رساند.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.